• امروز : یکشنبه - ۱۸ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Sunday - 8 December - 2024
42

زندگی نامه شهید حسن صوفی

  • کد خبر : 105
  • ۰۴ دی ۱۳۹۸ - ۱۲:۱۳
زندگی نامه شهید حسن صوفی
هنگامي‌که در سال 1341 امام خميني درتدارک قيام الهي خود بود,کودکی در همدان چشم به جهان گشود که اورا حسن نامیدند.وقتی شاه خائن از امام خمینی پرسید با کمک چه کسانی می خواهی به جنگ من بیایی؟تو که کسی را نداری!!

امام خمینی در پاسخ فرمودند: سربازان من در گهواره ها هستند!!حسن صوفی یکی از این سربازان بود که بعدها به یاری مقتدایش خمینی کبیر برخواست وتا پای ایثار جان در راه آرمانهای رهبرش ایستدگی کرد.
از کودکی بيشتر اوقات خود را در مجالس مذهبي و مراسم ائمه اطهار(ع) سپري نمود .در شش سالگی براي تحصيل قدم به مدرسه گذاشت و با پشت سر گذاشتن دوران تحصیل اولیه, موفق به اخذ ديپلم شد. معدل نمرات او درسال پایانی تحصیلات متوسطه ۱۹ بود.
با استعدادی که داشت زمينه براي حضور او در دانشگاه بسيار مستعد بود اما وظيفه را در جاي ديگري مي‌ديد. او علی رغم علاقه به تحصیلات عالی ,با تمام وجود ,خود را وقف رسیدگی به مشکلات و نارسایي‌هايي کرد که از قبل وبعد از پيروزي انقلاب ایجاد شده بود.مدتی را همراه با دوستانش به ساماندهی نارسایی ها و مشکلات مردم در همدان سپری کرد ودر سال ۶۰ ۱۳با پيوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان,به کرمانشاه رفت تا دوره ی آموزشي مخصوص پاسداران را طی کند.
بعد از اتمام مراحل آموزشي ,به‌دليل لياقت و کارداني، به‌عنوان ارزياب پادگان شهداي کرمانشاه انتخاب شد و بعد از مدتي مسئول واحد ارزشيابي این مرکز آموزشی شد. مدتی بعد با درخواست مسئولين سپاه منطقه ۷ مسئوليت اداری و سازماندهي تيپ ويژه شهدا به وي محول شد. بعد از آن به سمت مسئول اداری سپاه پاسداران انقلاب اسلامي همدان منصوب شد .
يک‌سال بعد او به فرماندهي بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در همدان برگزيده شد. در اين مسئوليت نيز مانند گذشته خدمات ارزنده و شايسته‌اي از خود نشان داد. اوبا اینکه مسئول امور اداری تیپ ویژه شهدا بود وبا مسئولیتی که داشت ,نباید به خط مقدم وارد می شد,اما در هنگام عملیات نیروهای ایران بر علیه دشمن یا حملات دشمن حسن صوفي در نقش فرماندهي دلاور ظاهر می شدوبا حضور در خط مقدم جبهه وهدایت نیروها ,نقش ارزنده ای ایفا می کرد.عملیات دربنديخان- ,والفجر۲ , والفجر۵ , ميمک و … از جمله عملیاتی بود که اوحضور مؤثر و فعالي داشت.
دوستان وهمرزمانش می گویند: آخرين باري که به‌سوي جبهه مي‌شتافت، چهره‌اي بشاش و شاداب داشت.
در این دوره فرماندهان ورزمندگان ایران قصد داشتند عمليات بدر را در جبهه های جنوب انجام دهند. حسن صوفي در بيست و ششمين روز از اسفند سال۱۳۶۳ وقتي‌که دوشادوش بسيجيان و رزمندگان اسلام به مقابله با تانکهاي دشمن که قصد پاتک به نيروهاي اسلام را داشتند ,بر خاسته بود، بعد از ۱۹ ساعت درگیری وجنگ طاقت فرسا,وحماسه آفريني اسطوره ای، به شهادت رسید.
یک سال قبل در تاریخ ۲۵/۱۲/ ۱۳۶۲ وصیت نامه اش را نوشته بود.

وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
اينجانب حسن صوفي فرزند محمد علي ,شماره شناسنامه ۴۶۷ متولد ۱۳۴۱ ,در آستانه عزيمتم به ميدان عمل، لازم ديدم اين وصیتنامه را بنويسم.
انشاء الله توفيق حاصل شود و به ديدار دوست بروم چرا كه در طول زندگانيم به ويژه در طول مدت فعاليتم در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دنيا را آزمايشگاه ديدم و چون آزمايش مي‌كنند بايد بيشتر بكوشيم و هيچ چیزی مرا راضي نمي‌كرد و هيچ مقصدي مرا قانع نمي‌كرد الا مطلب اصلي.
گاهي موارد لازم بود به دليل ضرورت كاري پشت جبهه باشم, اين را هم ضرورت مي‌ديدم ولي دلم جاي ديگر بود، و اصلاً روحم با غیر جبهه سازگاري ندارد.
در هر حال فعلاً قبل از اينكه مطلب فرعي را بيان كنم لازم است در مورد مسائل زندگاني بگويم. پدر و مادرم ,فراوان براي من زحمت كشيده‌اند كه متاسفانه كارهاي سپاه اجازه نمي‌داد چند روزي ايشان را به زيارت ببرم، ولي از برادر عزيز و سرور گراميم درخواست دارم ترتيبي دهد تا مادرم ساليانه يكبار به زيارت برود. همچنين از اين مسئله كه نتوانستم دين خود را نسبت به پدر و مادرم ادا كنم و از خداوند سبحان و والدينم تقاضاي عفو دارم.
بنده در مدت خدمتم در سپاه هيچگونه سودي به اين نهاد خونبار و جوشيده از خون نداشته‌ام و هيچگونه چشم داشتي بعد از رحلتم ندارم. از پدر و مادرم و از خواهران عزيزم و از جعفر و سعيد و وحيد و عباس مي‌خواهم در صورتي كه از من ناراحتي ديدند عفو كنند.
از مادر عزيزم و خواهرانم و ساير اقوام مي‌خواهم حجاب اسلامي را كاملا رعايت فرمايند، از عباس و جعفر و سعيد مي‌خواهم بعد از رسيدن به سن قانوني در جبهه‌هاي دفاع از انقلاب ,درجنگ يا غير جنگ حضور داشته باشند.
از پدر و مادرم مي‌خواهم به خاطر نبودن من هيچگونه غم و اندوهي نداشته باشند و براي سلامتي پيامبر زمانمان و براي طول اودعا كنند.
از پدر و مادرم مي‌خواهم بعد از رحلتم با سينه ستبر و روحيه باز ,به جاي مراسم عزا جشن گرفته و پوشيده و از خدا سپاسگذاري كنند به خاطر نعمتش به خانواده ما.
همچنين در مراسم بگوئيد مسئله اصلي جنگ است و آرزو داشتم پيروزي اسلام بر كفر صدامي را خانواده شهدا و مفقودين ببينند كه انشاء‌الله تحقق پيدا خواهد كرد.
از پدر و مادرم مي‌خواهم دعاي كميل و نماز جمعه را ترك نكنند و مراسم عزاداري امام حسين(ع) و ائمه را ترك نكنند و بچه‌ها را ترغيب كنند، در مراسم شركت كنند چرا كه رمز پيروزي ما توسل به امام حسين(ع) است.
در مورد وسايل رفاهي كه بنياد شهيد در اختيار خانواده‌ها قرار مي‌دهد به هيچ وجه شما نگيريد و بنده به هيچ وجه حاضر نيستم دولت جمهوري اسلامي كه دولت مستضعفين است, تحت فشار قرار گيرد.
اللهم الرزقني توفيق الشهاده في سبيلك ۲۵/۱۲/۶۲ساعت ۵/۷ بعدازظهر
حسن صوفي

خاطرات
مصاحبه با مادر شهيد حسن صوفي
بسم رب شهدا و الصديقين
من مادر شهيد حسن صوفي هستم. او از اول که خودش را شناخت، با خدا بود، با قرآن بود و خوش اخلاق وبسيار صبور . اسمش را حسن گذاشتيم. خيلي بچه خوبي بود، شير خودم را خورد. از همان اول، خودش را با کاغذ بازي و خودکار بازي مشغول مي کرد. برادر بزرگترش درس مي خواند . در ۵ سالگي شروع کرد به نماز خواندن و قران خواندن و جلسه رفتن. مي گفت: مادر من بروم خانه همسايه، جلسه دارند؟مي گفتم: برو. پدرش هم اينجا نبود، راننده بود و تابستانها راه سازي مي کردند و زمستانها هم برف راهها را پاک مي کردند. آن وقتها مثل حالا نبود، الحمدا… بچه خوب و خوشرو با پدرو مادر بودند و بساز بودند . درس خواند و ديپلمش را گرفت. کلاس دوم دبیرستان بود، انقلاب شروع شد. هم درس مي خواند در دبيرستان ابن سينا و هم فعاليت مي کرد. ۲ سال را گذراند و درسش را تمام کرد. درسش هم خيلي خوب بود. معدل بالا ۱۸ و ۱۹ داشت. امتحان آخرش را داد ، گفتم: حسن جان برو کمي بخواب . گفت: چشم. ناهار خورد، کمي داز کشيد و گفت: مادر وسايلم را آماده کن ، مي خوام بروم حمام. رفت و آمد ، گفت: مادر من مي خواهم بروم روستا؟ گفتم: چرا ؟ گفت: راي جمع کنم. ۳ روز نيامد. به پسر بزرگم که الان رئيس صدا و سيماست گفتم: حسين، حسن کجا رفته؟ گفت: ناراحت نباش رفته باختران. من ناراحت شدم و گريه کردم. گفتم : چرا به من نگفت و رفت. رفتيم با برادرش و پدرش تو باختران. توی پادگان بود، بلاخره ۵ سال ماند باختران. بعد مي رفت و مي آمد. ۲-۳ سال فرمانده بود، از فرمانده بودنش خبر داشتيم ولي اصلا حرف منطقه يا جبهه را نمي گفت . مي رفت و مي آمد و مي گفت: مادر طايفه ما شهيد نداده؟ مي گفتم: نه. ولي ديگه حرف جبهه را نمي زد. آن زمان که آقاي منتظري گفت: جنگ است و يک مقدار در خوراک صرفه جویی کنید و بگذاريد به همه برسد ، اين جوان ۲ سال ميوه نخورد. سرسفره مي ديد دو تا خورشت است حالا يا برنج و خورشت مرغ ، يکي را مي خورد و مي گفت: نگذاريد، اين ها اسراف است. ببينيد جبهه چه خبر است. سر کلاسش مي رفتم تا درسش را بپرسم ، مي گفتند : حسن، حسن نيست، حسنآيتا…. است . من الان هم مي گويم: من ۶ تا بچه بزرگ کردم، يک بار هم از دستشان ، رنج نکشيدم . همه شان ساکت و سالم بودند و حسن ، اصلا اذيت نمي کرد و کوچه بازي نمي کرد و مردم را به خانه نمي آورد، و مثل بعضي بچه ها نبود .

نوع برخورد شهيد با فاراد خانواده پدرو مادرو ساير فاميل :
دست مي انداخت گردن پدرش، مي گفت: خسته نباشي، چرا دير آمدي؟ بلند شو برويم مسجد . با من هم بسيار خوب بود، اصلا اذيتم نکرد. خدا شاهد است از دستش ناراحت نشدم. هيچ کدام تا حالا نگفتند: مادر اين ليوان را از سر سفره بده به من. با برادرهایش خوب بود. ۳ تا برادرند ۳ تا خواهر. بهترين رفتارها را با آنها داشت . خداي نکرده ، نه بخواهم زبانا بگم، قلبا می گویم، خيلي خوب بود. خيلي سفارش مي کرد به اينکه با فاميلها گرم باشيد و آمد و رفت را قطع نکنيد و می گفت : همه آشناها را با يک چشم نگاه کنيد و آنها را نرنجانيد .

چگونگي رفتار اخلاقي شهيد در منزل:
امام را خيلي دوست داشت. وقتي پشت تلويزيون صحبت مي کرد، امام را بوس مي کرد . اوایل اينجا کميته بود و شهدا را مي آوردند اينجا . بچه هاي کوچک مي گفتند: ما هم برويم و شهيد بشويم. دستشان را مي گرفت و مي برد پيش شهدا و مي گفت : شما هم بزرگ بشويد، شهيد می شويد. هميشه مي گفت: من مي خواهم آخوند بشوم . چادر مي کشيد سرشانه اش ، يک چيزي هم مي بست سرش . مثلا آخوندها مي شد. مي گفت: مي خواهم ياد بگيرم. خودشان کار خودشان را انجام مي دادند و دعوا نمي کردند. در خانه کم درس مي خواند ، مي گفتم: حسن جان ، درست را بخوان. مي رفتم از معلمش مي پرسيدم: معلمشان از ایشان رضايت داشتند و مي گفت: آفرين، چه بچه اي بزرگ کردی حاج خانم. فعالیت مي کرد و مي آمد خانه و آدم توداري بود و از ماجراها چیزی تعريف نمي کرد و نمی گفت که چه کار کرده است.

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف بين خانه و خانواده :
نماز مي خواند، قرآن مي خواند ، دعا مي کرد. نمازش را طولاني مي کرد. روز گار بلند روزه مي گرفت، ايام عاشورا مي رفت مسجد عزادراي مي کرد. خودش جلسه اي بود، جلسه را خانه مي آورد. دعاي توسل وکميل همه جا مي رفت . با همسايه ها بسيار خوب بود، با کساني که مخالف بودند ، برخورد مي کرد . اگر دوستش هم بود و مخالف امام بود، با او برخورد مي کرد و رفت و آمد با آنها نمي کرد. مي گفت: مادر شما هم رفت و آمد نکنيد. مي گفت: مادر ، اگر هم کلاسيم با امام بد بود، اصلا سلام عليک با او نمي کنم و شما هم مانند من رفتار کن و اگر آمد و گفت: حسن کجاست ؟ بگو: نمي دانم کجا رفته . مي گفت: ديگر با اينجور افراد دوست نيستم . نان حلال پدرش خانه مي آورد، من مي خوردم و به او شير مي دادم. درسش را خواند، در۱۸ سالگی ديپلم گرفت و بعد در ۲۲ سالگي شهيد شد.
عروسي و مهماني نمي آمد ومي گفت: مي خوام بروم جبهه. زياد خانه نبود . حتي اورکتش را هم در نمي آورد . وضو مي گرفت و نماز مي خواند و مي رفت . اين ۵ سال شايد روي هم ۱۰ روز هم خانه نبود. يک ساعت ماهي يک دفعه مي آمد و مي رفت و اصلا مرخصي نمي آمد . آخرين بار هم با يک ماشين نيرو مي بردند کرمانشاه ، ماشينشان گير کرده بود. حسن پياده مي شود که برف را کنار بزند، ماشيني از آن طرف مي آيد و يک طرف شلوارش را مي کند و مي برد . بعد نيروها او را رسانده بودند و برگشته بودند. گفت: مادر يک زيرشلواري بده لباسم را عوض کنم. گفتم: چه شده؟ گفت: زخمي شدم، لباسم خوني شده. دکتر گفته بود چرک کرده و از بخيه کردن هم گذشته. آمپول کزاز زده بود و يک چيزي داده بود بمالد. با همان پاي زخمي رفت و برنگشت .

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
به مسائل زندگي اهميت نمي داد. مي گفت: زندگي چيه؟ فرش بخريم، لباس بخريم، زندگي را ساده مي گرفت. از غذاي ما نمي خورد. مي گفت: شما نمي دانيد جبهه چه خبر است. خودش يا نان خالي مي خورد يا سيب زميني . ديگران را نصيحت مي کرد، مي گفت: برويد جبهه، با خدا باشيد. غذاي چند نوع نخوريد ، لباس آنچناني نپوشيد، کمک کنيد به جبهه .

بيان حساسات و حالات خودتان هنگام عزيمت فرزندتان به جبهه:
از زير قران ردش مي کردم پشت سرش آب مي ريختم دعا مي خواندم مي گفتم برويد به سلامت دلم تنگ مي شد اما وقتي گوش نمي داد مير فت چه کار مي کردم جزدعا و نذر و نياز صدقه مي دادم الحدا…صحيح و سالم برمي گشت .

نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما موقع شنيدن خبر شهادت فرزندتان :
من پايين بودم ، زنگ زده بود بالا و به پدرش گفته بود : من يک هفته مي روم اسلام آباد و جلسه دارم . يک هفته مانده بود به عيد و ما چشم به راه بوديم ، يک هفته شد، نيامد. آن زمان بمباران بود و شبهاي عيد خانه تاريک شد و چراغها را خاموش کرديم. عید ها ، پرده مي کشيديم و من بخاري نفتي گذاشته بودم و عروس بزرگم و دخترش ، مريم ، پیش من بود . من داشتم شيشه را پاک مي کردم که بمباران شد، گفتند: فلان جا بمب ريختند و من يک طوری ترسيدم و لرزيدم که خدا می داند . عروسم ، مريم را داد بغل من. نگو همان موقع ، حسن شهيد شد. شب عيد آمدند و زنگ زدند و يکي يکي به برادراش گفتند و به پدرش گفتند و هي بگو مگو شد. برادرش سه روز رفت و برنگشت و بعد از سه روز آمد و کم کم به همه گفتند : حسن رفته ، حمله کردند و همه برگشتند و حسن برنگشته . ديگر اين جور شد و بالاخره بچه ام را از دست داده بودم و ديگر تحمل کردم تا حالا . در آن موقع از خدا صبر مي خواستم و نماز مي خواندم. بالاخره شکر خدا ، که چنين بچه اي بزرگ کردم و الان هم مي گویم.
با اين که زن بودم و خب پدرش هم که خانه نبود و نمي رسيد ، خودم بچه ها را بزرگ کردم. ۳۲ سال پدرش در اين راه کار کرد ، و من بچه ها را بزرگ کردم و خدا را شکر، ۶ تا بچه ، هم پسر و هم دختر ، تحويل جامعه دادم .
آنها مي دانستند جلو رفتن شهادت دارد و برنگشتن هست ، اما خب نمي ترسيدند. مي گفتم: حسن چرا دير مي آيي خانه؟ مي گفت: مادر، مي خواهم شما را تمرين بدهم و مي خواهم دوري من را ، ياد بگيري و به آن عادت کنی. ديگر آن وقت عقلم نمي رسيد که چه مي گويد و فکرم نرسيده بود، که حسن می رود و شهيد می شود .

نحوه ارتباط و نامه نگاري فرزندتان با خانواده و دوستان:
دوستانش مي آمدند و از او خبری برایمان می آوردند. مي گفتند: خودش هم مي آید . مي رفت و مي آمد . زنگ زدند و گفتند که برنگشته. برادرش رفت ببيند کجا مانده، رفت پيدا نکرد. يک مراسم ساده برایش گرفتيم. دوستانش آمدند و يک خورده دلداري دادند و گفتند: حاج خانم ناراحت نباش، شايد برگردد . در ۲۲ سالگي در پل هويزه شهيد شد.
همه امام ها را دوست داشت . امام خميني را خيلي دوست داشت. دو بار به ديدار امام رفته بود و به ما نگفته بود. بعدا تعريف مي کرد: خيلي امام را از نزديک ديده بود. چند دفعه رفته بود ديدارش .
به خانواده مستضعفان بي اندازه کمک مي کرد، مي گفت: به جبهه کمک کنيد. انشاا… جنگ تمام بشود، باز هم می خریم . حالا که جبهه احتياج دارد و مردم ناراحتند ، کمک کنيم. فقط وسايل را به مقدار نگه داريم، بقيه را کمک کنيم . به خانواده شهدا اهميت مي داد و رسيدگي مي کرد. هر کس من را مي بيند، مي گويد: چقدر پسر خوبي بود، و به ما رسيدگي مي کرد. مي گفت: مي خواهم بروم به خانواده شهدا سر بزنم .الان هم چشم به راهم که حسن راببينم. بعد از ۱۴ سال يک پلاک و يک مقدار خاک آوردند. زمان امام گفتند: خانواده شهدا بروند مکه ، ما نرفتيم . پدرش ۷ ماه از مکه آمده بود، حسن شهيد شد . من نرفتم. مادر بزرگ پيري داشت. حسن وقتي مي آمد پدرش به او خرجي مي داد. او پولش را به مادربزرگش مي داد. به مادربزرگش مي گفت: مادربزرگ اين پول را بگير. مادربزرگش مي گفت: حسن جان نگه دار براي خودت، من پول دارم. مي گفت: نه . من نیازی ندارم.

همسر برادرشهید:
بنده سيما کودري هستم، زن برادر شهيد حسن صوفي. سال ۶۰ ما ازدواج کرديم. سال ۶۳ ايشان شهيد شدند . درعرض اين سه سال من حدودا ۱۴-۱۵ دفعه با ايشان ملاقات داشتم. خيلي کم و به ندرت ايشان منزل مي آمدند، فقط به اندازه يک استراحت. شايد اگر زياد طول مي کشيد به اندازه يک روز بود. عمدتا خيلي کم مي آمدند منزل . ايشان خيلي پاک بودند ، خيلي با اخلاص بودند. من به جرات مي توانم بگويم ، در عرض اين دو سال ايشان يک کلام هم با من صحبت نکردند، خيلي محجوب، خيلي کم رو و خيلي با تقوا بودند. بي خود نمي خنديدند. زياد نمي خنديدند. خيلي محجوب و با تربيت بود. اگر حرفي مي زدند ، واقعا ضروري بوده که زده شود. واقعا من مسحور اخلاق و رفتار ايشان بودم. يک الگو بود براي من. نگاه مي کردم ببينم چطور نماز مي خواند، نمازش را خيلي شمرده مي خواند. حالت معنوي خيلي خوب داشت. نماز قضا زياد مي خواند، با توجه به اينکه قبل از تکليف شروع کرده بودند نماز خواندن را، ولي باز نماز قضا مي خواند. يک وقت مي گفتم: حسن آقا! شما اينقدر نماز مي خوانيد، مادرتان با حسرت نگاه مي کند، که شما يک لحظه بياييد بنشينيد پيش ايشان و دو کلام حرف بزنيد. آخر مادر خيلي دلتنگ است. واقعا مادر ايشان از جمله مادراني است که عاشق فرزندانش است. وقتي حسن آقا مي آمد خانه ، دلش مي خواست بيايد بنشيند . افتخار مي کنم که دراين دو سال با حسن آقا بودم و و از او درس هاي زيادي گرفتم . با توجه به اينکه برخورد کمي با ايشان داشتم، اما خيلي با صلابت بود . سن ۲۱ سالگي و اين همه صلابت ! واقعا جاي تعجب بود.

پیکر ايشان حدود ۱۴ سال در خاک جبهه بود، که گروه تفحص اجساد مبارکشان را پيدا کردند و سال ۷۷ ما ايشان را تشييع کرديم . يک ساک بود بسيج به ما دادند و يک مجله بود و يک پلاک و يک پيشاني بند که روی آن الله اکبر نوشته بود. يک بلوزپشمي و يک سري لوازم شخصي در اين ساک بود که ساک را آوردند منزل ما. گفتند: لوازم شخصي شهيد است. ما به مادرشان نشان نداديم حدود ۱۰ سال در منزل برادرش بود. بعد دادیم به مادرش . من فکر مي کنم حتي خاطرات شهيد هم برکت است. وقتي که خاطراتش را در ذهنمان به ياد مي آوريم، که چطور نماز مي خواندند و چطور غذا مي خورده، چطور صحبت مي کرده؟ تمام اينها براي افراد الگو است. يک شب خواب ديدم در زيرزمين ايشان دارد پوتين مي پوشد ، بعد به صورت آواز گونه مي گفت، که حسن آقا برو جبهه. بعد عموي حاج آقا سال بعد مرحوم شدند، من ايشان را در خواب ديدم، گفتم: عمو از حسن چه خبر؟ گفت: بابا من حسن را نمي توانم پيدا کنم.
گفتم: براي چه؟ گفت: او نمازش را اول وقت مي خواند ، بعداشاره کرد و گفت: مکان و جايگاهش با ما فرق مي کند. تازگيها ديدم، جاي بسيار قشتنگ و پر از گل است، حتي بوي گلها را استشمام مي کردم. ايشان چون آن زمان زمان جنگ بود، کمتر فرصت پيدا مي کرد به زيارت برود يا استراحت کند. آنقدر مشغله داشت که اصلا فکر نمي کردند، ولي فکر مي کنم اين يکي از آرزوهاي بزرگ ايشان بود، که با مادرش به مشهد بروند. هيچ گونه اطلاعاتي از جبهه به ما نمي گفت، مي آمد شاد بود، انگار نه انگار که از جبهه آمده و گرسنگي کشيده. فقط نماز مي خواندند و به مادر دلداري مي دادند. با پدرشان صحبت مي کردند، گاهي وقتها پدرشان گله مي کرد که چرا وضع اين جور است؟ فقط تنها جوابي که داشت، سرشان را در بغل مي گرفتند و نوازشش مي کردند .

لینک کوتاه : http://shohadayehamedan.ir/?p=105

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت کنگره 8000شهیداستان همدان در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.