علی پنبهای: آقامحسن از همان ابتدا که دیده بودش، نقشه را کشیده بود؛ او فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرده بود، فرمانده کل سپاه پیشانی بلند این مهندس جوان را دیده و او را «آینده سپاه» خوانده بود. فرمانده از همان روزهای کودکی و نوجوانی نبوغش را نشان داد. نبوغی که در بحبوحه انقلاب، غائله کردستان و بالاخره جنگ تحمیلی خود را نشان و عملا کلید عملیات الیبیتالمقدس در دستان او قرار داد.
راستش ساده نیست که بخواهیم زیر نور لامپهای مدرن و میان قفسههای کتابخانه دنبال نشانههای او باشیم؛ نشانههای مردی که شناختش ساده نیست به ویژه اینکه رازی بزرگ هم همراه عقیق انگشتریاش در میان زندگی پرفراز و نشیباش نهفته است.
چیزهایی کلی از او میدانیم، فرماندهی که پدر و مادرش گمان میکردند باغبان سپاه همدان است و نهجالبلاغه را خوب میداند و اهل کتاب و مطالعه است. اما اینها همه حاج محمود ۲۴ سالهای نیست که «مهاجر» نام گرفته و لحظهای آرام و قرار ندارد تا به قرب پروردگارش نایل آید.
به پدر و مادرش دروغ نگفته بود، او در سپاه همدان باغبانی هم میکرد. صبحها خودش باغچه و باغ را آب و جارو و سرویس بهداشتی را نظافت میکرد. حتی وقتی پدرش در همدان به دیدنش آمد، به چشمانش دید که جوان برومند مهندسش باغچه را آب میدهد، پس رو به فرزند گفت: «آخه تو این همه درس خوندی که بیای اینجا باغبون بشی؟! لااقل بیا اصفهان. همون جا کار کن.» او هم پاسخ داده بود:«آخه من پاسدار سپاه هستم. هرجا بگن باید برم.»
اگرچه او، حاجاحمد متوسلیان، حسن باقری، ابراهیم همت و حتی بروجردی رفقای نزدیک و یار غار هم بودند، اما علاقهاش به گمنامی باعث شد که چون آنها پرآوازه نشود. اگرچه وقتی شهید شد، ابراهیم همت، خبر شهادتش را مخفی نگاه داشت تا در عملیات خطیر الی بیتالمقدس، روحیه رزمندگان متزلزل نشود اما حاجمحمود عاشق گمنامی بود. او کلید آزادسازی خرمشهر بود چنان که باقری به او گفته بود: «کلید عملیات آزادی خرمشهر وقتی زده میشه که دست شهبازی برسه به جاده خرمشهر-اهواز.» هیچ کس گمان نمیکرد که شهبازی آماده شده تا این نقش را به خوبی ایفا کند، حتی باقری هم باورش نمیشد که حاج محمود دستش به جاده خرمشهر رسیده باشد، ولی رسیده بود. شاید ناخواسته کلید عملیات را همین دانسته بود، اما حاج محمود از اول هم میدانست که قضیه کاملاً جدی است. او چنان گمنامی را دوست داشت که تا روز شهادتش مادر و پدرش هم ندانستند که فرزندشان سردار رشید اسلام، جانشین تیپ محمد رسولالله، حاج محمود شهبازی است، به گفته خودش «مگه فرقی میکنه که کی باشم فقط بنده خوبی برای خدا باشم»
حاج محمود هنوز هم چنان که باید شناخته شده نیست، اکثر چیزهایی هم که از او میدانیم، به لطف سنگ صبورش حاج حسین همدانی، میراثدار همان انگشتر عقیق رازآلود است.
از میان حاج محمود و سنگ صبورش، حاج احمد، حسن باقری و ابراهیم همت تنها حسین همدانی، در زمین ماند تا صدای آنها را به همگان برساند و وقتی مأموریتش تمام شد، او هم به دوستانش پیوست، مگر میشود با جمع آسمانیها باشی و زمینی بمانی.
از تسخیر لانه جاسوسی تا فتح خرمشهر
این چند تن، هر یک داستان خود را دارند اما روایت قصه آنها کار هر کسی نیست، پس قلم را به امینش میسپاریم تا از محمود شهبازی بگوید. حمید حسام، دیدبان روزهای جنگ و نویسنده امروز ادبیات پایداری در کتاب «سوم خردادیها: حماسه شهبازی» مینویسد: «محمود مبارز، انقلابی، دانشجوی فاتح لانه جاسوسی امریکا و عضو شورای هماهنگی کل سپاه در سال ۵۸، لذت گمنامی را با هیچ چیز معاوضه نمیکرد. لذا این مهاجر اصفهانیالاصل که مدیریت فرماندهی او در سپاه همدان شاگردانی را تربیت کرد که لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع) را تأسیس کردند و خود به همراه حاج احمد متوسلیان لشگر ۲۷ محمدرسولالله(ص) را در میثاق حج در سال ۱۳۶۰ بنا نهاد، خطبه بلند گمنامی است.»
شناخت حاج محمود شهبازی کار سادهای نیست، باید برای کشف راز انگشتر عقیق، در نهجالبلاغه غرق شد و نخل سوخته را درک کرد. باید در تنگه قراویز، تنگه کورک و دشت عباس چرخ زد؛ باید دید چرا خرمشهر باجاهای دیگر فرق داشت. خودش هم فهمیده بود که فرق دارد و از دستور حاج احمد تمرد کرد، او که اهل نافرمانی از فرمانده نبود. جالبتر آنکه فرمانده سخت گیری چون احمد متوسلیان هم کوتاه میآید و حاج محمود راهی میشود تا ابراهیم همت را در خط تنها نگذارد.
اینجا حاج حسین همدانی میماند و دارایی حاج محمود. یک کوله پشتی که دو تا کتاب دارد و البته یک تیکه کاغذ.
«دست کرد تو جیبش و کاغذ تا شدهای را گذاشت توی دست همدانی. همدانی خشکش زد: «این چیه محمود؟»
شهبازی نمک خندهای زد: «گفتن نگید، ولی من بهت میگم… وصیت نامهس»
همدانی خواست خود را خونسرد نشان بدهد. آرام گفت: «ای بابا! حالا که جاده را رد کردیم، دژ مرزی رو گرفتیم، یه گام دیگه تا دروازه خرمشهر نمونده! این حرفا را بذار واسه آزادی قدس و کربلا.»
-تو تنگه قراویز گفتم این دفعه آخره… توی تنگه کورک گفتم این دفعه دیگه رفتنیام، توی دشت عباس گفتم اینجا با جاهای دیگه فرق داره؛ ولی …
شهبازی به اینجا که رسید مکثی کرد. صورتش را رو به آسمان گرفت و گفت: «ولی اینجا، کشش از یه جای دیگهس.»
کار سخت هم بر عهده حاج حسین گذاشته شد، او حالا باید با عصای زیر بغلش، کوله پشتی حاج محمود را بگیرد و خبر تمرد جانشین را به فرمانده برساند. حاج محمود بوی کربلا را حس کرده بود. انگشتری یادگار مادر را که بار قبلی به سنگ صبور داده بود، از نگاهش میگذراند. حاج حسین میخواهد که دوباره او را به محمود بازگرداند اما شهبازی میگوید:« انگشتری را از کربلا آوردن… اسم تو هم حسینه… پس برازنده خودته. این رو تو همون برخورد اول بهش رسیدم.»
حاج محمود همه کارهایش را میکند، استحمام، حنا گذاشتن، لباس نو پوشیدن و البته سپردن به راننده جوان که برای او در مسجد جامع خرمشهر پس از آزادی دو رکعت نماز بخواند.
وقتی حاج محمود به یاری همت میرود
شهبازی به یاری همت میرود، شب نماز شبش را هم میخواند، راه خود را از ابراهیم جدا میکند؛ تا بالاخره، زمان وصال میرسد و حاج محمود آسمانی میشود.
حاج حسین، همچنان عصازنان در میان جبههها میچرخد، به دلش برات شده، اما کسی حاضر نیست خبر را به او بدهد. همت، میخواهد طفره برود، اما تاب نمیآورد…
«یک آن، سر همدانی گیج رفت و چشمانش مثل همیشه جوشید. اشک پشت پلکهایش تلنبار شد. همت با اشاره دست دژ را نشان داد. همدانی خودش را از دژ بالا کشاند. چشمش به شهبازی افتاد. زانوهایش سست شد. نشست و سر روی عصا گذاشت. پلکی زد و دانههای اشک صورتش را پر کرد.»
افسوس که نشناختمت!
ایران، سراسر شور و شوق است. خرمشهر را خدا آزاد کرده بود، اما جای حاج محمود خالی بود. حاجحسین و همرزمان حاج محمود میروند تا سنتی را که خود شهبازی در دیدار با خانواده شهدا بنا کرده بود، به جا بیاورند. حاج حسین گمان میکند که تعاون خبر شهادت حاج محمود را به خانواده داده است، اما دست بر قضا این وظیفه هم بر روی دوش او ماند تا بالاخره راز انگشتری حاج محمود بر او روشن شود. چه بهتر که این لحظه را به قلم حمید حسام بخوانیم:
«صدای رادیو هنوز میآمد؛ اما نه از بلندگوی مسجد.کنار مادر یک رادیوی کوچک روشن بود. سرش روی سینی اسپند بود و گوشش به رادیو و بادبزن حصیری میان دستانش میلرزید. خبر را از رادیو شنیده بود. انگار سعی میکرد خودش را دلداری بدهد. هی صلوات میفرستاد؛ اما نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد…
همدانی چند گام به سمت مادر برداشت. دود اسپند توی صورتش پیچید. میان چشمانش حلقهای از اشک نشست. دل دل کرد که با چه کلمهای آغاز کند. فکر کرد که مادر میخواهد چیزی بپرسد. جلو رفت و گفت: «همه میدونستن که جای محمود توی این دنیا نیس.» مادر حرفی نزد، فقط با خودش نجوا میکرد. همدانی ادامه داد: «اگر خرمی به خونین شهر برگشت، از خون محمودها بود.»
مادر زیر چشمی نگاهی به عصای همدانی انداخت و سرخی عقیق، نگاهش را روی دست او متوقف کرد. پاک یادش رفت که همدانی با او حرف میزند. جذبه انگشتری موجی از خیال در ذهن او انداخت. در تلالو انواری که از عقیق به چشمان خسته او میرسید قیافه خندان محمود نمایان بود. فقط نکاه میکرد و لبخند میزد؛ همان لبخند معنیدار همیشگی.
جذبه انگشتر و قیافه خندان محمود، صورت مادر را به سمت دست همدانی نزدیکتر کرد. لبخندی آمیخته با اشک صورت او را پر کرد. احساس کرد که نباید به اندازه یک پلک زدن هم از لذت دیدار محمود محروم بماند. نزدیکتر شد. دانه اشک که روی دست همدانی افتاد، یک دفعه قیافه محمود از صفحه عقیق پاک شد و سیمای امام حسین(ع) در هالهای از نور میان چشم و ذهن مادر نقش بست. امام حسین(ع) گفت:« اون امانتی رو که بیست و دو سال پیش بهت دادن، دیروز گرفتمش الان پیش ماست.. در جمع شهدا.»
مادر خواست به امام اظهار ارادت کند، اما سیمای امام از خیالش محو شد. نگاه او همچنان روی عقیق متوقف مانده بود.
همدانی که دید مادر مات و متحیر با صورتی نگران به عقیق خیره شده، فهمید که راز سر به مهر انگشتر چیزی است که سالها در دل مادر پنهان مانده است. انگشتر را با زحمت از انگشتش کشید و به سمت مادر گرفت. مادر چشمانش را به زمین دوخت تا به آسمان ابری دلش مجال باریدن بدهد.
همدانی گفت:«امانت محموده، بهم گفته بود که اسراری داره، ولی هیچ وقت نگفت که این اسرار چیه.»
مادر با اشاره دست انگشتر را پس زد:« محمود خودش امانت بود، امانت امام حسین. این انگشتر امانتی محمود بوده پیش شما. حتماً خواسته با این انگشتر همیشه به یادش باشی. آره حتما اینجوریه.» و صورتش را گرفت رو به آسمان. خورشید تابستان وسط آسمان ایستاده بود و چند تکه ابر به سرعت از مقابلش میدویدن. نفسش را بیرون داد و صدایی خفه گفت:«افسوس که نشناختمت!».
محمود شهبازی بهمن ۱۳۳۷ در اصفهان و در محلهای در حوالی دروازه تهران دیده به جهان گشود و ۲ خرداد ۱۳۶۱ دعوت حق را لبیک و شربت شهادت را نوشید. او حماسه بزرگی با زندگی کوتاهش رقم زد. حماسهای که اکنون ۴۰ سال پس از عروجش همچنان از آن سخن میگوییم. راز حسینی بودن در ماندگاری است.
—–
نقل قولها و روایتها از کتاب «سوم خردادیها، حماسه شهبازی» به قلم حمید حسام و نشر بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس است.
انتهای پیام/