دوران کودکي و نوجواني عباس با عشق به اهل بيت همراه بود واين موضوع باعث شکل گيري شخصيت او در مسير الهي شد. پدر ومادرش سعي داشتند او را مطابق قوانين الهي بزرگ کنند ,مادرش مي گويد هيچ گاه بدون وضو به اوشير ندادم.
تحصيلات ابتدايي وراهنمايي را با موفقيت گذران ووارد دوره متوسطه شد. اين دوران همزمان بود با سالهاي پاياني حکومت ستم پيشه شاه خائن.پس از سالها مبارزه و تلاش پيگير مردم ايران به رهبري امام خميني(ره)پايه هاي حکومت ستم وظلم شاه شروع به ريزش کرده بود.
عباس جواني خود را وقف تلاش براي به ثمر رساندن انقلاب اسلامي کرد.او در كوران مبارزات مردم ايران در برابر طاغوت جسم وروح خود را صيقل بخشيد و نقش بهسزايي در بزرگترين انقلاب مردمي قرن بيستم ايفا كرد.
پس از پيروزي انقلاب با دستور معمار کبير انقلاب اسلامي, جهاد سازندگي تشکيل شدتا ويرانه ها وعقب افتادگي هاي حاصل از سالهاي حکومت سياه وننگين سلسله هاي ستم شاهي پهلوي وقاجار را ,بسازد وآباد کند.عباس به اين نهاد مردمي پيوست و به مناطق محروم و رفت تا تمام تلاش خود را متوجه آباداني اين مناطق و خدمت به هموطنانش نمايد. حضور عباس و همکارانش دربخش “خنجين” استان همدان شور وشوق عجيبي در مردم محروم اين منطقه ايجاد کرده بود.آنها تا به خاطر داشتند در حکومت شاه يا هيچ مسئولي به سراغ آنها نمي رفت ويا اگرهم مي رفت براي چپاول آنها مي رفت.
آنها با مشاهده عباس وتلاشهاي او براي کمک به مردم وحضورش در کنار شان ,غذاخوردن با آنها و… يا اوصاف کارگزاراني مي افتادند که امام علي (ع)درنهج البلاغه مي فرمايد.
عباس در تلاش براي ايجاد رفاه وآسايش براي مردم محروم استان همدان بود که شعلههاي جنگ تحميلي زبانه كشيد .او اين بار خود را در محك امتحان بزرگتري يافت و به ياري دين خدا شتافت .
او با همت مثال زدني اش ستاد پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد سازندگي همدان را تشكيل داد و بهعنوان مسئول اين تشكيلات نوپا وارد ميدان نبرد با متجاوزين به ايران شد. او در زماني کوتاه با تكامل و توسعه اين مجموعه خدمات شاياني به ايران در جنگ نابرابرش مقابل کشورهاي مهاجم کرد. به اقرار فرماندهان جنگ او در بيشتر عمليات نقش تعيين کننده اي در خلق پيروزي ها داشت.
عباس عاشق خدا بود, درسفري به سرزمين وحي با پروردگار يگانه اش عهد بست تا جان در بدن دارد به دفاع از اسلام ناب محمدي بپردازد.
در جبهه بود كه عباس به اوج عظمت روحي رسيد .او بهعنوان فرماندهي لايق و توانا زبانزد عام و خاص شد ه بود ,هرجا گره يا مشکلي پيش مي آمد,اوچاره ساز بود. سرانجام اين سردارملي که راه طولاني را براي وصال محبوب طي كرده بود، در روز ۲۲ ارديبهشت ۱۳۶۶ ، درجبهه ي غرب به افلاكيان پيوست.
منبع:”جاده هاي کوهستاني”نوشته ي محمود قاسمي,نشر مهسا,تهران-۱۳۸۷
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
برادران و خواهران من :
اگر امت و امامت هر دو كنار هم باشند و امت بي هيچ كاستي و كاهلي به دنبال امام حركت كنند، طولي نخواهد كشيد كه بساط جور و استكبار در زمين برچيده ميشود.
پايان مظلوميت انسان در گرو حركت يكپارچه امت پشت سر امام است و اين مشكل عمده و اساسي محروميت انسان در همه تاريخ است.
زمين هيچ وقت بي حجت نبوده اما تقريبا هميشه امام بي امت بوده و اين مشكل بزرگ انسانيت است. وصيت من به همه اقشار اعم از كشاورز، كارگر، اداري، بازاري, روحاني , دانشگاهي و … اين است كه اولا سعي كنند ميزان تقوي عبادي، اجتماعي سياسي و … را حفظ كنند. ثانياً بدانيد كه راه خدمت به اسلام اطاعت محض از ولايت فقيه است.
نكند خدايي نكرده خواندن چند كتاب در حوزه و گذراندن چند واحد در دانشگاه حجابي شود كه چراغ هدايت خدا در زمين( ولايت فقيه و نيابت ولايت فقيه) را نديده و با چشماني نابينا در تاريكي و ظلالت با خيال خدمت ,خيانت به دستمايه اين انقلاب خونبار بكنيم.
برادر و خواهرم:
امروز استكبار جهاني با همه قوا به ميدان مبارزه با اسلام آمده و هروز بيشتر از پيش خود را مجهز ميكند . نفس وجود او در عدم ماست و تا صداي الله اكبر ما را خاموش نكنند از پاي نمينشينند. پس بپاي خيزيد و صداي خداوندان زر و زور و تزوير جهاني را در گلويشان خفه كنيد و فرصت يك نفس راحت را هم به آنها ندهيد كه نفس راحت آنان خون ديده و آه سرد مستضعفين عالم را همراه دارد.
غيرتمندان برخيزند و قلم پاي اين متجاوزين به حقوق انسانهاي محروم، كه فرياد ياللمسلمين آنها بلند است را بشكنيد.
پيروان علي(ع) به پا خيزيد ,با صلاح تقوا و سلاح آتشين خود , قلب استكبار شرق و غرب را از سينه بيرون آورده و زير پا له كرده و فرصت گفتن آخ را به آنها ندهيد.
فرزندان حسين(ع) نداي اورا که فرمود:نمي بينم در شهادت سعادت و در زندگي با ظالمين ننگ را, سر داده و رضاي حق را با نابودي دشمنان خدا كسب كنيد. فرزندان حسين(ع) به حسين(ع) اقتدا كنيد. عاشورائيان به عاشورا اقتدا كنيد و خواهران و مادران به فاطمه و زينب اقتدا كنيد. جوانان به علياكبر(ع)و پيرمردان به حبيب(س).
از راه منحرف شدهها به حر اقتدا كنيد. جبهههاي حماسه و شرف انسانهاي غيرتمند و دلاور را طلب ميكنند. عزيزان به سوي جبههها بشتابيد كه فردا دير است. خواهران و برادران گرامي: صدام خاكريز اول استكبار جهاني است، خاكريز اول اگر شكسته شود خاكريزهاي بعدي سستتر هستند. من يقين دارم پيروزي با ماست.
خدايا امروز يزيديان در مقابل حسينيان صف كشيدهاند، نبودن در صف حسينيان ياري نمودن يزيديان است، هان اي كساني كه مخالفيد و كساني كه بيتفاوتيد ,فردا هيچ عذري در پيشگاه خداوند متعال نداريد ,تا فرصت هست كمي فكر كنيد, به خود آئيد وبه دور از تعصبات قشري و ذخيرههاي ذهني و كمبودها و نارسائي ها ؛اين انقلاب را در مبارزه با دشمنان، حمايت از محرومين، سرتسليم فرود نياوردن در مقابل غير خدا،و شاخصه هاي ديگر آن را تجزيه و تحليل كنيد وبا ديدي وسيع به او نگاه كنيد و از خود بپرسيد كه چه بايد بكنيد.
اگر او را در اين مبارزه ياري نکنيد كه در مسير شرق و غربيد. اگر بيتفاوت باشيد كه آدم بيتفاوت ديگر انسان نيست، سنگ و چوب است. پس بيائيد از كمبودها و نارسائي هايي که ناشي از مبارزه همه جانبه با استكبار جهاني است, بالاتر رفته و موجوديت اين انقلاب كه پيام حياتبخش اسلام را سرلوحه برنامههاي خود قرار داده, پاس بداريم و حسين گونه با هرچه كه داريم به ياري آن بشتابيم. والسلام عباس پورش همداني
خاطرات
مادر شهيد:
وقتي او را باردار بودم، هميشه خواب ماه مي ديدم. بعد از تولدش هم احساس عجيبي به او داشتم. به خاطر خواب هايي که ديده بودم، هر وقت در آغوشم بود، احساس مي کرد ماه را در آغوشم گرفته ام. واقعاً عباس برايم عزيز بود، عزيزتر از ماه!
گاهي وقت ها فکر مي کنم، شايد بين ماه من و ماه بني هاشم يک ارتباط معنوي وجود داشته، چون عباس من, فدايي عباس حسين (ع) بود.
چون در ماه محرم به دنيا آمده بود، اسمش را عباس گذاشتيم. عمه اي داشت که زن مومنه اي بود. آن موقع مثل حالا پدر و مادرها نقش چنداني در نامگذاري بچه ها نداشتند و اسم بچه ها را بيشتر بزرگترهاي فاميل انتخاب مي کردند، البته از پدر و مادر هم نظرخواهي مي شد. در اين مورد هم عمه اش گفت: «من مي خواهم اسمش را بگذارم عباس!» ما هم به انتخابش راضي بوديم. عباس براي همه ما اسم قشنگي بود.
بعد از تولدش چند بار سخت مريض شد. هر بار که مريض مي شد، کلي نذر و نياز مي کردم تا خدا عباس ام را شفا بده. با اينکه زمان طاغوت بود و خيلي ها در فکر مسائل ديني نبودند،
من روي تربيت ديني عباس خيلي جدي بودم.
هر وقت مي خواستم شيرش بدهم، وضو مي گرفتم و با «بسم الله» شيرش مي دادم. البته اين ارتباط عاطفي بين من و عباس دو طرفه بود. او هم بيشتر از همه به من علاقه داشت و اين علاقه تا آخرين روزهاي عمرش در اين دنياي خاکي هرگز کمرنگ نشد. ولي بعد از شهادتش اين من بودم که مي سوختم و مي ساختم و همان عشق هنوز باقي بود.
از روز اول به درس و مشق علاقه زيادي داشت.
خياطي مي کردم تا کمک خرج پدرش باشم و بيشتر هدفم اين بود که از درآمد خياطي امکانات تحصيلي بچه ها را فراهم کنم.
سال ۱۳۴۲ در خيابان بين النهرين رفت مکتب. معلم هاش خيلي از دستش راضي بودند. در همه درس ها نمراتش خوب بود.
همان سال اول که رفت مدرسه، بقيه کتاب ها را کلمه کلمه مي خواند. همان سال اول وقتي شروع کرد کتاب خواندن. پدرش مي گفت: «باورم نمي شه! راستي راستي اين بچه با اين سن و سال داره کتاب مي خونه!؟»
بچه که بود، هر وقت مي رفتم روضه با آن همه جنب و جوشي که از او خبر داشتم، مي آمد کنارم مي نشست و خيلي آرام و ساکت به روضه ها گوش مي داد. علاقه عجيبي به مجالس اهل بيت (ع) داشت. گاهي تعجب مي کردم که بچه به آن شلوغي چطور در مجلس روضه اين قدر آرام و ساکت است! شايد شنيدن روضه هاي سيدالشهداء باعث آرامش او مي شد. خانم هايي که به روضه مي آمدند، مي گفتند: «چرا نمي ذاري عباس بره با بچه ها بازي کنه؟!»
مي گفتم: «من حرفي ندارم، عباس خودش نمي ره. مي گه مي خوام توي مجلس باشم!»
آمدند گفتند عباس از روي پل افتاده داخل رودخانه. بند دلم پاره شد! گفتم: «اگر چيزي بهش شده باشه. جواب پدرش را چي بدم؟»
ولي خدا خواست چيزي نشد. خيلي پر جنب و جوش بود. يک لحظه آرام و قرار نداشت.
بعضي وقت ها که دير مي کرد، پسر دايي اش را مي فرستادم دنبالش، آخر با او بيشتر اياق بودند. اوقات فراغتش هم گاهي مي رفت مغازه کمک پدرش.
ده دوازده سال بيشتر نداشت. تابستان ها مي رفت کارگري جلوي دست بنا. با اينکه جثه کوچکي داشت ولي استاد کارها از دستش راضي بودند. مي گفتند: «عباس به اندازه يک آدم بزرگ کار مي کنه.»
غيرتي بود، نمي خواست توي هيچ کاري کم بياره.
غروب ها که از سر کار برمي گشت، لباس هايش را عوض مي کرد و مي رفت مسجد، نماز جماعت.
برادر شهيد:
مشغول آماده کردن نماز خانه دبيرستان بودم. قرار بود فرداي آن روز نماز جماعت در مدرسه برگزار شود.
ديدم ايستاده جلوي در سالن و داره به دقت به حرکات من نگاه مي کنه.
وقتي فهميد متوجه حضورش شدم، گفت: «خسته نباشي! چي کار مي کني!؟»
گفتم: «فردا نماز جماعت داريم، دارم سالن را آماده مي کنم.» گفت: «نمازت را خواندي؟» گفتم: «نه!»
نگاهي به ساعتش کرد و گفت: «الان يک ساعت از اذان ظهر گذشته، اگر نماز خودت را به موقع نخواني، اين زحمت ها به درد نمي خوره!»
همان جا دست از کار کشيدم و آستين ها را زدم بالا براي وضو. وقتي اين صحنه را ديد، خيلي خوشحال شد و چند بار پيشاني ام را بوسيد.
خواهر شهيد :
حال پدرم خيلي بد بود. دويدم توي اتاق و بهش گفتم: «عباس، حال بابا خيلي بده. بايد سريع برسانيمش بيمارستان!»
گفت: «صبر کن تا ماشين بگيرم.»
بعد از چند دقيقه ديدم يک ماشين دربست گرفته آورده در خانه. دويد توي حياط و گفت: «ماشين حاضره، کمک کن بياريمش توي ماشين.»
ماشين جهاد جلوي در بود اما حاضر نشد حتي در اين شرايط اضطراري هم از آن استفاده کند!
گفتم: «عباس ماشين خودت را چرا نياوردي؟»
گفت: «بيت المال که براي کارهاي شخصي نيست!»
گاهي وقت ها که با هم بحث مي کرديم، براي عبور از اين دنيا بايد دنبال يک راهکار شايسته بود، مي گفت: «اين که بحث نداره!»
مي گفتم: «چرا، اتفاقاً بايد همه انسان ها به فکر اين عبور باشند.»
مي گفت: «خب، بهترين شکل عبور، شهادته. حالا که قراره بريم، چه بهتر که با شهادت باشه، مثل امير خودمون.»
بعد سرش را مي انداخت پايين و زير لب مي گفت: «مثل اينکه امير زودتر از ما به اين نتيجه رسيده بود.»
بعد از مدتي عباس هم با همان راهکاري که امير انتخاب کرده بود، از دنيا عبور کرد، با شهادت!
مادر شهيد:
گاهي وقت ها بي هوا وارد اتاقش مي شدم، مي ديدم روي سجاده دست هايش را به طرف آسمان بلند کرده و اشک مي ريزه. چهار ستون بدنم مي لرزيد.
به خودم مي گفتم، با اين اشک ها آخرش عباس هم مثل امير از پيشم مي ره.
وقتي اين همه گريه و زمزمه اش را مي ديدم، بهش مي گفتم: «مادر! چرا اين قدر گريه مي کني!؟»
مي گفت: «مادر اگر بداني آن دنيا چه خبره!» مي گفتم: «مادر چه خبره؟ مگر تو با اين سن و سال چي کار کردي که نگراني؟»
سرش را پايين مي انداخت و مي گفت: «اين اشک ها خيلي کارسازه.»
گاهي به حالت شوخي به هم مي گفت: «امير که شهيد شده، بيا رضايت بده من هم برم. قول مي دم شفاعت کنم!»
مي گفتم: «عباس، با دل مادرت بازي نکن. آخر من مادرم، همان دوري امير بس امه»
مي گفت: «حالا ما يه چيزي گفتيم، شهيد شدن که به اين آساني ها نيست. گلوله اي که از لوله تفنگي بيرون مي آد، خدا مقرر مي کنه به کي بخوره. ما و اين لياقت ها! گمان نمي کنم!»
شمس الله مرادنيا:
راه افتاده بودم طرف منزل که ديدم داره صدام مي زنه فلاني برگرد، کارت دارم.
وقتي برگشتم، گفت: «سر مسيرت ببين سينما چه فيلمي زده!»
مانده بودم با آن همه مشغله کاري که حتي فرصت سر خاراندن هم نداشت، فيلم سينما را مي خواد چي کار.
وقتي ديد تعجب کردم، گفت: «مي خوام اگر فيلمش خوب بود، هماهنگ کنم، بچه هاي جهاد را ببريم سينما. فيلم خوب خيلي تاثير گذاره. امام هم فرموده ما با سينما مخالف نيستيم، با فحشاء مخالفيم.»
محمدعلي دلگرم :
گاهي اوقات تا ساعت دو بعد از نيمه شب کار مي کرد.
تازه وقتي کارها سبک مي شد، مي گفت: «بيا مشورت کنيم که براي فردا کارها را از کجا شروع کنيم.»
مي گفتم: «حاجي خسته شديم، يه کمي هم استراحت کنيم.»
مي گفت: «اول چارچوب کار فردا را مشخص کنيم، بعد!»
گاهي وقت ها هم که خيلي دير وقت مي شد، همان جا توي ستاد پشتيباني يک پتو مي کشيد روي سرش مي خوابيد.
مي گفت: «اين وقت شب انصاف نيست برم در بزنم و مزاحم خواب خانواده بشم!»
محمد علي متقيان:
گاهي براي چند لحظه تمام فکرش مي رفت روي مطالعه يک حديث، چنان عميق که گويي هيچ کاري جز فکر کردن به آن ندارد.
بعد از چند دقيقه تازه متوجه شد من کنارش ايستاده ام.
گفت: «خيلي تکان دهنده است!»
گفتم: «چي تکان دهنده است حاجي!؟»
گفت: «اين حديث امام صادق (ع) که فرموده اگر کسي عمداً نماز نخواند، کافر است! خدا به داد آدم هاي بي نماز برسه.»
سعيد,برادر شهيد:
گاهي مي ديدم توي فکره.
بهش مي گفتم: «حاجي به چي فکر مي کني!؟»
مي گفت: «مي خواستم چيزي بگم، داشتم فکر مي کردم، بگم يا نگم!»
در تمام مسائل اول فکر مي کرد، بعد مشورت مي کرد و بعد اقدام.
حتي براي حرف زدن عادي هم با انديشه عمل مي کرد.
محمدعلي دلگرم :
طرح هاي پخته اي ارائه مي کرد. در مسائل سياسي و اجتماعي هم ابتکارهاي خوبي پيشنهاد مي کرد.
مي گفت: «براي اينکه در مسئله انتخابات، هرکس و تا کسي کانديد نشود و بعد هم اگر صلاحيت او رد شد، توي بوق و کرنا نکند که در اين مملکت آزادي نيست، بهترين راه اين است که اهل فن و نيروهاي با تجربه و دلسوز انقلاب قبلاً افرادي را شناسايي و براي هر استان و شهرستان مدنظر بگيرند و براي هر دوره اي چند گزينه مناسب و مطمئن به مردم معرفي کنند.
چون بعضي از مواقع در انتخابات کانديداهايي پيدا مي شوند که از منابع نامعلوم چنان بريز و بپاش راه مي اندازند و چنان تبليغات گسترده اي انجام مي دهند که واقعيت ها براي مردم زير لعابي از تظاهر و ريا دفن مي شود.
و مردم هم در آن مدت کوتاه برايشان مشکل است افراد را به درستي شناسايي کنند و به فرد قابل اعتمادي راي بدهند.»
اسلامي:
اگر متوجه مي شد کسي از نيروهاي زير دستش با مردم برخورد بدي داشته، به قدري او را نصيحت مي کرد و دليل و آيه برايش مي آورد که آن شخص همان موقع بلند مي شد مي رفت طرف را پيدا مي کرد و از او عذرخواهي مي نمود.
گاهي وقت ها ارباب رجوع تعجب مي کردند که چطور همان آقايي که چند دقيقه پيش جواب سر بالا به مردم مي داد، با رفتن به اتاق حاج عباس و بيرون آمدن شده معلم اخلاق.
مي گفت: «امام فرموده مردم ولي نعمت ما هستند، نبايد کسي از دست ما دلخور بشه و ناراحت از اينجا بيرون بره.»
عزت الله عظيمي:
دوتايي داشتيم از خيابان رد مي شديم. توي شلوغي يک باره ديدم حاج عباس نيست.
پشت سرم را که نگاه کردم، ديدم ايستاده روبروي کوزه آهنگري، زل زده به آتش کوره.
برگشتم و گفتم: «حاجي اينجا کاري داري؟»
گفت: «آتيش کوره را نگاه کن، تازه اين آتيش دنياست، واي به حال ما از آتيش آخرت.»
جوري حرف مي زد که انگار حرارت آتش را احساس مي کند!
خواهر شهيد :
سال ۶۳ رفت مکه به قدري ساده و بي سر و صدا که کسي غير از اقوام نزديک از آمدنش مطلع نشدند. تازه من که خواهرش بودم فکر مي کردم جبهه است. وقتي ديدم با چند نفر از اقوام دارن ميان، اولش گمان کردم آمده مرخصي.
بهش گفتم: «عباس خسته نباشي؟»
گفت: «بگو زيارت قبول!»
گفتم: «مگه کجا بودي!؟»
گفت: «اگر خدا قبول کنه، مکه!»
باورم نمي شد! اين قدر بي سر و صدا و بي تکلف!
محمد علي متقيان:
مي گفت: دوست ندارم وقتي کسي مشکلي را مطرح مي کند، به چهره اش نگاه کنم. همين که مشکلش را مي گويد به اندازه کافي خجالت مي کشد. من هم نمي خواهم با نگاه هاي مکرر خجالت او را دو چندان کنم.
هر وقت کسي مشکلش را مطرح مي کرد، سرش پايين بود تا حرف هاي طرف تمام شود.
مي گفت: «من آبروداري مي کنم تا خدا هم براي من آبروداري کند!»
عزت الله عظيمي:
مي دانستم هميشه عطر استفاده مي کند ولي مدتي بود بوي عطري از او استشمام نمي کردم.
بهش گفتم: «حاج آقا عطرت تمام شده!؟»
گفت: «نه اتفاقاً يه عطر تازه دارم!»
گفتم: «پس چرا استفاده نمي کني!؟ شما که هميشه عطر مي زدي!»
گفت: «راستش اين عطري که تازه خريده ام، يه مقدار بوش تنده، خودم خوش مي آد ولي مي ترسم کساني که باهام ديده بوسي مي کنند، ناراحت بشن. فعلاً نمي زنم تا يه عطر ملايم تري بخرم. تا اين حد مقيد به رعايت حقوق مردم بود.
محمدعلي متقيان
بهش گفتم: «حاجي، مي خواهم تعدادي نوار آهنگران و کويتي پور تهيه کنم براي بچه ها. هم خودشان استفاده کنند و هم وقتي رفتند مرخصي ببرند خانه.
گفت: «طرح خوبيه، برو پول بگير و هرچي لازمه بخر.»
رفتم پول گرفتم و به تعداد بچه ها نوار تهيه کردم.
بعد از مدتي فهميدم پولي که بابت تهيه نوارها داده، از حقوق خودش بوده.
تازه وقتي بهش گفتم. گفت: «راضي نيستم هيچ کس بدانه. شما هم هيچي نگو!»
تا زنده بود به کسي نگفتم.
نجاتعلي عباسي محبوب:
با يکي از همکارها سر مسئله اي اختلاف داشتيم. کارمان داشت به جاهاي باريک مي کشيد. شنيدم حاج عباس از مکه آمده، رفتم ديدنش. طرف دعواي ما هم در آن مجلس بود. وقتي متوجه اختلاف ما شد. گفت: «اگر بدانيد کنار خانه خدا و قبر پيامبر (ص) چه کساني هستند (منظورش وهابيت بود) آن وقت به خاطر مسائل جزئي براي هم شاخ و شانه نمي کشيد.»
سرم را پايين انداختم و گفتم: «حاج آقا هرچي شما بفرماييد.»
با وساطت او همان شب مشکل اختلاف حل شد.
محمدعلي فروغي:
بچه ها منظم روبرويش نشسته بودند و همه سراپا گوش.
گفت: «شما از استعداد خوبي برخوردار هستيد، فقط کافي است خودتان را باور کنيد که مي توانيد.» بعد ادامه داد: «ما بايد در جنگ آبديده شويم. در آينده مملکت ما نياز به جوانان کار کشته و با جسارتي مثل شما دارد.
موقع سخنراني چنان اميدي در دل بچه هاي جهاد ايجاد مي کرد که از همان لحظه تصميم مي گرفتند کار را شروع کنند.
مي گوييم چه حيف شد امثال «حاج عباس پورش همداني» ها از کنار ما رفتند. کساني که جامعه امروز به شدت به انديشه و کار آنها نيازمند است.
حسن يعقوبي:
علاقه زيادي به شعر داشت. با زبان شعر بسياري از خاطرات جنگ را تفسير مي کرد.
هميشه مي گفت: «خيلي از درد دل هاي رزمندگان را مي شود با زبان شعر در کمترين واژه ها خلاصه کرد.»
گاهي با دوستان خوش ذوق مثل خودش توي چادر شب شعر برپا مي کردند. بچه ها مي نشستند و استفاده مي کردند.
گاهي وقت ها هم حرفش را در قالب يک بيت شعر که خودش سروده بود، مي گفت.
يک روز وقتي ديد با دمپايي و زير شلواري نشسته ام، پشت فرمان في البداهه گفت:
اي برادر کار خود محکم ببند/ تا نيفتد ديگر از دستت کمند!
شمس الله مرادنياک:
هميشه سعي مي کرد اشتباهات افراد را عملاً به آنها بفهماند، ولي اگر موفق به اين کار نمي شد يا طرف مطلب را نمي فهميد، مي گفت: «به فلاني بگيد چند دقيقه بياد اتاق من باهاش کار دارم.» و در تنهايي اشتباه او را تذکر مي داد. شخصيت همه برايش محترم بود.
خواهر شهيد:
پايش شکسته بود و به شدت درد مي کرد. تا صبح چند بار آرام بخش خورد تا توانست ساعتي استراحت کند.
صبح که داشت نماز مي خواند، ديدم چنان با آرامش نماز مي خواند که انگار دردي ندارد. وقتي نمازش تمام شد، دوباره شروع کرد به آه و ناله کردن.
به قدري در نماز توجهش به خدا بود که دردي احساس نمي کرد!
حسين يعقوبي :
براي کاري رفته بودم پيشش. ديدم کاملاً غرق کتابه.
گفتم: «حاج آقا داري حديث مي خواني!؟»
گفت: «نه. اين جمله امام چند روزه خيلي فکرم را مشغول کرده!»
گفتم: «کدام جمله!؟»
گفت: «اينجا را بخوان.»
ديدم نوشته «درنگ امروز، فرداي اسارت باري را به دنبال خواهد داشت.»
وقتي سر رسيد سال جديد را که از طرف او هديه شده بود گرفتم، ديدم اول صفحه نوشته: درنگ امروز، فرداي اسارت باري را به دنبال خواهد داشت.»
الان هم آن سررسيد را با خودم دارم. هر وقت دلم براي حاج عباس تنگ مي شود، به دست خطش نگاه مي کنم. با خواندن آن جمله جان تازه اي در وجودم احساس مي کنم.
محمدعلي دلگرم:
اکيپي از افراد مسن و اهل علم تشکيل داده بود که بعد از ساعت کاري مي رفتند سرکشي به خانواده شهدا. اکثر مواقع خودش هم به همراه اين گروه مي رفت.
به گونه اي برنامه ريزي کرده بود که هر هفته به خانه يک شهيد سرکشي شود و اگر نيازي داشتند برطرف گردد.
مي گفت: «ما بايد بدانيم خانواده هاي شهدا چگونه زندگي مي کنند تا اگر نيازي دارند برطرف کنيم. ما مديون آنها هستيم.»
کميته اي تشکيل داده بود که وظيفه آنها سرکشي به خانواده رزمندگان جهادي بود و به گونه اي برنامه ريزي کرده بود که هر پانزده روز به خانواده يکي از بچه هاي رزمنده سرکشي مي شد و اگر نيازي داشتند در اسرع وقت برطرف مي کرد.
مي گفت: «وقتي سرپرست خانواده در جبهه است، نبايد فکرش نگران حال زن و بچه اش در پشت جبهه باشد. ما وظيفه داريم اينها را تامين کنيم.»
براي همين کارهايش بود که بچه هاي جهاد به سرش قسم مي خوردند و به عنوان يک برادر بزرگ قبولش داشتند.
اسلامي:
با يکي از مهندسان جهاد در حال صحبت بود.
پيرمردي بدون اينکه حاج عباس را بشناسد، پريد توي حرفشان و رو به مهندس شروع کرد داد و بيداد کردن.
مهندس با عصبانيت بهش گفت: «آخر پدر من! نه سلامي، نه عليکي! مگر نمي بيني دارم با حاج آقا صحبت مي کنم؟»
پيرمرد برگشت و با غرولند راه افتاد طرف در خروجي.
تا مهندس خواست دوباره به حرف هايش ادامه دهد، حاجي بهش گفت: «تا آن پيرمرد را نياري، کارش را راه نيندازي به حرف هات گوش نمي دم.»
مهندس دوان دوان رفت دنبال پيرمرد.
آورده بودش پيش حاج عباس و مي گفت: «به حاجي بگو از من راضي هستي. وقتي پيرمرد اظهار رضايت کرد، لبخندي زد و گفت حالا شد!
دباره شروع کردند با هم صحبت کردن.
ربيع ساکي:
با اينکه خيلي باهاش اياق بودم، هرچه به خودم جرات دادم که جلو برم و مشکلم را باهاش مطرح کنم، نتوانستم. چنان وقاري از او احساس کردم که قدم هايم شل شد.
؟ نگاه کردنش انسان را سر جا ميخکوب مي کرد.
آخرش هم وقتي ديدم خودم نمي توانم. يکي از بچه ها را واسطه کردم تا او مشکلم را به حاج عباس بگه. مطمئن بودم اين ابهت و وقار مربوط به آن جثه کوچک نبود.
محمدعلي دلگرم:
وقتي به ديدار خانواده شهدا مي رفتيم، بيشتر از برادر و خواهر خودش، به بچه هاي شهدا محبت مي کرد.
آنها را روي زانوهاي خود مي نشاند و مثل يک پدر در گوششان شعرهاي کودکانه مي خواند. آرامش چهره فرزندان شهدا در آن لحظات خيلي ديدني بود.
به قدري با آنها گرم مي گرفت که براي چند لحظه يادشان مي رفت پدر ندارند.
به ما هم سفارش مي کرد هر وقت بچه هاي شهدا را ديديد، محبت کنيد. اين ها نبايد احساس کمبود عاطفي بکنند!
اسلامي :
مدت زيادي بود که با او همکار بودم ولي کوچک ترين اطلاعي از شهادت برادرش نداشتم.
يک روز در مزار شهدا، چشمم افتاد به يک سنگ قبر که رويش نوشته بود شهيد «امير پورش همداني.» گفتم حتماً اين شهيد يکي از فاميل هاي حاج عباسه.
نشستم و شروع کردم فاتحه خواندن. ديدم پشت سرم ايستاده.
گفتم: «حاج آقا! اين شهيد با شما نسبتي داره!؟»
گفت: «بله، امير برادرمه!»
گفتم: «چرا تا حالا به من نگفته بوديد!؟»
گفت: «ضرورتي نداشت!»
موقع خداحافظي به هم گفت: «من از اين برادرم خيلي چيزها ياد گرفتم. اميدوارم اين راهي را که او رفته، اين را هم ياد بگيرم.»
فهميدم منظورش به اينه که يعني من هم شهيد بشم. و آخر او هم رفت پيش برادرش!
محمدعلي متقيان:
بچه هايي که قبلاً در آن روستا کار کرده بودند و وضعيت روستا را مي دانستند، بهش گفتند: «حاج عباس، اينجا درست بشو نيست! ول کنيد بريد جاي ديگر کار کنيد.»
گفت: «اتفاقاً هنر اينه که اين جور روستاها را درست کنيم.»
مردم را جمع کرد توي مسجد روستا. به قدري سيگار کشيدند که فضاي مسجد تاريک شد.
به زبان مردم روستا شروع کرد به سخنراني. با آن نفس گرم و کلمات جذابش چنان تحولي در روستايي ها ايجاد کرد که با هم متحد شدند و خان را که تا آن موقع هنوز مثل زمان شاه به مردم زور مي گفت، از روستا بيرون کردند. زمين ها را هم زير نظر شورا و ريش سفيدان روستا بين مردم تقسيم کرد.
چند نفر از جوانان روستا اعزام شدند به جبهه و تعدادي هم شهيد شدند.
روستايي که همه از آن قطع اميد کرده بودند، شد روستاي نمونه در منطقه!
اسلامي:
به هر روستايي که قدم مي گذاشتيم، چنان به زبان و آداب و رسوم آنها رفتار مي کرد که گويي سال ها در آنجا زندگي کرده.
مي گفتيم: «حاجي شما که قبلاً اينجا نيامده ايد، آداب و رسوم آنها را از کجا مي دانيد!؟»
مي گفت: «اگر شما هم يک مقدار روستايي باشيد و پرستيژ شهري بودن خود را کنار بگذاريد، راحت مي شود به اين ها نزديک شد.»
چنان با مردم اياق مي شد که در همان بار اول مردم او را جزئي از خودشان مي دانستند و اعتماد مي کردند و با همين اعتماد، تمام کارهاي عمراني در روستا به بهترين شکل اجرا مي شد، بدون کمترين مقاومت.
وقتي اشک مادر آن بچه را ديد که مرد به آن گندگي به او دري وري گفته و کتک کاريش کرده بود، يقه اش را گرفت و تا طرف به خودش بياد، دو تا سيلي محکم زد در گوشش.
طرف از خوانين و فئودال هاي معروف منطقه بود. هيکل تنومندي داشت. هيکلش دو برابر هيکل حاج عباس بود.
جناب خوان باورش نمي شد توي روستا کسي جرات داشته باشه روي او دست بلند کند، ولي حاج عباس گوشش به اين حرف ها بدهکار نبود و از کسي نمي ترسيد.
او هم مي خواست به حاج عباس حمله کند، ولي مردم روستا دور و بر حاج عباس را گرفتند و نگذاشتند دست او بهش برسه. ولي غرورش شکست و آخر هم به کمک مردم روستا، او را از روستا فرار داد.
داشتيم از يک روستاي دوردست برمي گشتيم. براي اينکه به شب برنخوريم، قرار بر اين شد که از راه ميانبر بريم. توي راه باران گرفت. هوا هم به شدت سرد بود.
راه را گم کرديم و لاستيک ماشين گير کرد توي يک چاه بزرگ. هرچه تلاش کرديم، ماشين بيرون نيامد. ناچار تا صبح خوابيديم داخل ماشين.
هوا که روشن شد، از روستاهاي نزديک کمک آوردم تا ماشين را از چاله کشيديم بيرون.
بعد از اين همه دردسر و شب نخوابي، نشنيدم حتي يک کلمه اعتراض و ناشکري بکنه. انگار نه انگار يک شب مانده بوديم توي بيابان!
محمدعلي دلگرم:
وقتي بعد از مدتي وارد روستا شدم، ديدم همه چيز عوض شده و جو عمومي روستا با گذشته خيلي فرق کرده. مردم در همه کارها حضور موثر داشتند.
پرسيدم: «از خان و دار و دسته اش چه خبر!؟»
گفتند: «حاج آقا چنان مردم را متحد کرد که خان و دار و دسته اش روستا را ول کردند و رفتند. الان روستا را شورا اداره مي کند. تازه چند تا شهيد هم داده ايم. همين حالا هم تعدادي از جوان هاي روستا در جبهه هستند؟
باور نمي شد طي اين مدت کوتاه، اين همه تغيير در اين روستا به وجود آورده باشند!
محمدعلي متقيان:
وقتي وارد اتاق شد، ديدم تمام هيکلش پر از گرد و خاکه. اگر مي تکانديش يک کيلو خاک از لباسش مي ريخت.
پيش خودم فکر کردم با کسي درگير شده و همديگر را مفصل کتک کاري کرده اند.
گفتم: «حاجي چيزي شده!؟»
گفت: «فعلاً يه چايي بده بخورم، تا برات بگم!»
وقتي استکان چاي را گذاشتم جلوش گفت: «مردم روستا داشتند خرمن ياد مي دادند، رفتم به مقدار بهشان کمک کردم، به مقدار گندم دادم دهانه خرمن کوب!»
يک روز به هم گفت: «فلاني برام خيلي سخته سلام آخر نماز را بگم.»
گفتم: «حاجي چرا فقط قسمت آخر نماز!؟»
گفت: «در سلام مي گوييم: سلام بر ما و بندگان شايسته خدا، آخر من کي بنده شايسته خدا هستم.»
گفتم : «حاج آقا شما چرا شکسته نفسي مي کنيد!»
گفت: «محمد آقا هرکسي خودش را بهتر مي شناسه.»
گفتم: «پس تکليف ما که به اين چيزها توجهي نداريم، چي مي شه؟»
گفت: «لا يکلف الله نفساً الا وسعها»
شمس الله مرادنيا:
در ستاد پشتيباني جنگ، مشغول رتق و فتق امور بوديم. عمو حسين دو ليوان چاي آورد گذاشت روي ميز. يکي براي من و يکي هم براي حاجي. يک حبه قند گذاشت دهانش و در حالي که داشت استکان چاي را برمي داشت گفت: «عمو حسين! ما که قند نداشتيم! رفتي خريدي؟»
گفت: «نه حاج آقا! يه کمي از قندهاي اهدايي مردم برداشتم.»
با عصبانيت گفت: «آخه عمو جان! چرا اين کار را کردي؟ اين قند که مال ما نيست!» و در حالي که قند را از دهانش بيرون مي آورد، با ناراحتي گفت: «کم حق النا