ولادت | ۱۳۴۱/۰۹/۰۱ | اسد آباد |
شهادت | ۱۳۶۷/۰۵/۰۷ | اسلام اباد |
بسم ا… الرحمن ارحيم
الحمدا… رب العالمين و صلي ا… علي سيدنا محمد و آله الطاهرين
هر چه فكر كردم كه چه بنويسم فكرم به جائي نرسيد، آنچه را ميخواستم بنويسم يا به ذهنم خطور ميكرد كه بنويسم با اندكي تامل در مييافتم كه ديگران نوشتهاند و لذا ديگر اين حقير اگر مطلبي را بيان كنم تكرار و تذكر است كه به نفع مومنين است. (به فرموده قرآن كريم)
هر روز كه از عمرم ميگذشت حس ميكردم كه علاقه به دنيا بيشتر به پر و پاي من ميپيچد و يا شايد برعكس بود و من به دنيا چسبيده بودم. هر وقت در تنهايي بياد خدا و آخرت ميافتادم و هر وقت كه خاطره دوستان شهيدم در سپاه و بسيج، (اعم از دوستان اسدآبادي و ساير شهرهايي كه در آنجا اگر خدا قبول كند خدمت ميكردم) به يادم ميآيد آنچنان از خودم بدم ميآيد كه ديگر اين اواخر بخاطر اينكه آثار منفي روحي و رواني برايم به بار مي آورد كمتر به مسائل فكر ميكردم اما همواره خود را از درون ناراحت، شرمنده و خجل مييافتم. تصور اينكه تاكنون شاهد اين همه رشادتهاي برادراني كه از من سنشان خيلي كمتر بود و مردانه و شجاعانه به قلب دشمن ميزدند و من توفيق چنين عملي برايم پيش نميآمد خيلي دشوار بود و همواره نيرويي دروني مرا ميآزرد، گويي نفس لوامه به تنگ آمده بود و دنياي دني را برايم دشوار كرده بود و اين بود كه همواره به فكر يك گمشده بودم. يكبار فكر كه گمشدهام در حوزه علميه است اما هرچه خواستم به خودم بقبولانم كه بروم حوزه نتوانستم، بار ديگر فكر كردم در دانشگاه است، اما هر چه خواستم درس بخوانم و آماده شوم باز نتوانستم. در سپاه خود را مشغول فعاليت سخت ميكردم كه خود را قانع كنم، باز احساس دروني شديد من، مرا آزاد نميگذاشت اما همين كه قصد رفتن به جبهه، علي الخصوص شركت در عمليات بسرم ميزد شوق عجيبي در وجودم احساس ميكردم و قدري احساس آرامش ميكردم البته يكبار رفتم و شرمنده و نا موفق برگشتم. هروقت سر مزار شهدا ميرفتم خيلي احساس شرمندگي از چهرههاي شهدا به من ميگفتند چقدر اهل حرفي پس عملت كو، هر هفته ميآيي و ما را نظاره ميكني و ميروي و آخرش هم در قبرستان اموات دفن مي شوي و از ما فاصله ميگيري، هميشه اين تصور در ذهنم بود كه خدايا شهدا كه الان در جبهه حضور دارند و نظاره گر كار ما هستند آيا از من راضي هستند..