کمیته فرهنگیان و دانش آموزی دومین کنگره ۸۰۰۰ شهید استان همدان
شهید تقی بهمنی، معلمی بود که مشق عشق می کرد. معلم بود و فرمانده، اما گمنام میزیست؛ همه تلاشش قرب الیالله بود و درس عشق میخواند و مشق عشق میکرد.
فرمانده بود، اما سادهترین غذا را میخورد و بیشترش را به رزمندهها می داد تا جایی که گاه با یک دانه خرما سر میکرد. از جبهه برای خودش چیزی نیاورد؛ همه داشتهاش همان حقوق معلمی بود که آن را هم صرف بچه یتیمها و دانش آموزان روستایی کرد؛ در روزهای تلخ جنگ که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود؛ دستان با سخاوت «تقی» برای همه گرمابخش بود.
پولهایش هربار قسمت یکی بود؛ ساخت خانه، کشت زمین، خرج خانه، مسجد و هر جای دیگری که نیاز بود؛ صدقه یا قرضالحسنه؛ برای او فرقی نمیکرد که دل از مال دنیا بریده بود. معلمی میکرد؛ روستایی محروم در اسدآباد؛ مادرش میگوید: «شبهای جمعه بچهها را به خانه میآورد؛ حمام میکرد؛ برایشان غذا میپخت و میوه میخرید. میگفت: اینها فقیرند؛ چیزی برای خوردن ندارند؛ حتی برایشان کت و شلوار میخرید».
تنها برای بچهها معلمی نمیکرد که روستا مدرسهاش بود. از کودکی بزرگ بود؛ نمازش به جا؛ ادب و احترامش سر جای خود و اخلاقی حسنه داشت. مادر به دقت روایتش میکند: «گاه چیزهایی میگفت که آدم را مبهوت میکرد؛ وقتی میخواستم برایش زن بگیرم؛ گفت: خانم جان، دختری میگیرم که پیش خدا اجر داشته باشد یعنی دختر فقیر میگیرم که از خدا اجر ببرم».
در مدرسه تنها معلم نبود؛ برادری دلسوز بود که مشق عشق میکرد و شاید همین سادگی و پاک طینتی بود که عاقبت، کار دستش داد و آسمانیاش کرد.
شهید که شد؛ «منوّر تپه» غرق ماتم شد؛ نام روستا را به درخواست اهالی «شهید بهمنی» گذاشتند. برای «تقی» جبهه همه چیز بود؛ همه عشق و مرید و مرادش؛ خودش را در لابلای خاکریزها جستجو میکرد و کف سنگرها؛ واکس که میزد میگفت: «قربه الی الله»؛ همه کارهایش برای رضای خدا بود.
برادرش میگوید: «عاشق اهلبیت(ع) بود و شیفته زیارت عاشورا. اسم حضرت زهرا(س) که میآمد؛ اشکش جاری میشد. میگفت: اگه مریضی از صمیم قلب و با اعتقاد در مراسم روضه چایی بخوره! شفا پیدا میکنه، حتما».
همه داراییاش پیش از شهادت ۲ هزار و ۵۰۰ تومان بود که آن را به همسرش داد تا برای بچههای یک مدرسه در همدان کتابخانه بسازد.
۲۵ ساله بود که به شهادت رسید؛ دهم اردیبهشت ۱۳۶۰ بر اثر اصابت ترکش خمپاره در جبهه غرب؛ با همان یک دست لباس سربازی! با همه بلندآوازگی، گمنام بود و وقتی پر کشید؛ خانواده فهمیدند که فرمانده بوده است.